جامعه جهانی اکسیر
EN  |  FA


 فایلهای صوتی
 اشاره

مقالات پیشین


آرشیو


کتاب مجازی

پشتیبانی

Sunday, November 22, 2009

مولوی و مذهب عشق


«Rumi’s Religion of Love»

دکتر آرش نراقی

مثنوی، شاهکار مولوی، با حکایت یک نی آغاز می‌شود. نی‌ای که تا حدی نماد روح آدمی‌ست و نوای غم‌بار آن طنینِ دردی‌ست پنهان، در دل هر انسانِ از اصلِ خویش دورمانده‌ای.
مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» می‌داند. ما همه روزگاری جزیی از «دریای مستور امر الوهی» بوده‌ایم؛ اما اکنون قطره‌ی کوچک وجود ما دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهم‌آلود افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد؛ از این رو زندگی ما تا زمانی که «جدا از اصل خویش» است، اصیل نیست.
نوای نی به طرز شورانگیزی غم‌بار است ، چون از «جدایی‌ها شکایت می‌کند» و شورانگیز است، چون شرح دهنده‌ی اشتیاق عمیق به وصال مجدد محبوب است. از دیدگاه مولانا حس پریشانی همواره در ژرفای روح آدمی حضور دارد و روح ما در این جهان هرگز آرام نخواهد بود؛ چه، همواره نوعی «درد فراق» را تجربه می‌کند. از این رو، شکایت نی، آوای غم‌انگیز روح ماست ، وقتی به یاد منزلگه راستین‌ و گذشته‌های خوشش می‌افتد.
از نظرگاه مولانا ، زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق، سرشار از دو حس قوی‌ست: تشویش و ملالت. دلیل‌اش ساده است: هنگامی که قطره‌ی روح انسان ، دیگر بخشی از آن دریا نباشد ، در معرض نیستی قرار می‌گیرد. یک قطره‌ی تنها ، در مقابل تابش آفتاب ، به طرفه‌العینی بخار و با وزش باد، در اندک لحظه‌ای خشک می‌شود. زندگی فراق‌آمیز هم، همواره در آستانه‌ی نابودی‌ست و همین تهدیدِ همیشگی ، منشأ تشویش آدمی‌ست.
از سوی دیگر حکایت زندگی آمیخته با فراق آدمی، به تعبیر مولانا، مانند حکایت شاهزاده‌ای‌ست که به زندگی در قصری فراخ عادت داشته ، و اکنون محکوم به زندگی در زندانی کوچک و بسیار تاریک است ، که حتا پنجره‌ای هم ندارد. او زمانی که در قصر می‌زیسته همیشه چیز جدیدی برای کشف کردن داشته است
بی‌کرانگی آسمان، جلوه‌ی رنگ‌‌رنگ غروب و افق بی‌پایان دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟ اما اکنون که میان دیوارهای سرد و بی‌منظره‌ محبوس شده، هیچ اتفاق تازه و روح‌بخشی رخ نمی‌دهد و این‌گونه است که او عمیقاً ملول می‌شود.
قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بی‌کرانه بود، اما اکنون که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن» است، محصور شدنْ در کران‌های گریزناپذیر.
از نظرمولوی آدمی برای غلبه‌ی حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگی‌اش تنها یک راه دارد: رسیدن به زندگی اصیل، پیدای کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفری‌ست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان می‌آورد.
اما کدامین راه به سوی آن دریا می‌رود؟ روح آدمی چه‌گونه می‌تواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهم‌ترین مانع چنین بازگشتی را نشناخته‌ایم نمی‌توانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوباره‌ی ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری می‌کند؟
پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمی‌ست، «خویشتن» آدمی.
برای ما داستان عاشقی که به سراغ معشوقش می‌رود و در خانه‌ی محبوبش را می‌کوبد. مولوی معشوق از پشت در می‌پرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب می‌دهد: «من». معشوق با ناامیدی چنین می‌گوید را تعریف می‌کند
«دور شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. این‌جا برای چنین شخص خامی جا نیست.»
پس از سالی فراق، عاشق بازمی‌گردد و با ترس و لرز در خانه‌ی معشوق را می‌کوبد.
معشوق می‌پرسد: «کی‌ست که در می‌زند؟» عاشق این‌بار می‌گوید: تو! «گفت بر در هم تویی ای دل‌ستان.» و این‌جاست که معشوق در را می‌گشاید و می‌گوید‌: «دو «من» در این سرا نمی‌گنجند. حالا که تو، من شده‌ای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، می‌توانی بیایی.»
پیام مولانا روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی.
این «خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شده‌ی آدمی‌ست و دو ویژگی‌ مهم دارد: نخست آن که این «خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستی‌ست. شخصی که وجودش پیرامون خودش می‌تند تنها به دنبال منفعت شخصی‌ست و کم‌تر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهم‌تر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف می‌کند.
بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدی‌ست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز می‌دهد. حد و مرز، دوری و فاصله می‌آفرینند و این‌ها «خود» را از مرتبه‌ی وحدت به مرتبه‌ی فراق تنزل می‌دهند. به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث می‌نامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت می‌شمارد.
پس چه‌گونه می‌توان این «خودِ» خودخواهِ محدود کننده را درمان کرد؟ روح ما چه‌طور می‌تواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیق‌تر، چه‌گونه می‌توان حد و مرز«خود» را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از اهداف دین‌ورزی‌ست .
به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دین‌ورزی فراخ کردن «خویشن خویشِ» آدمی‌ست تا آن‌جایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در آیین بودا هدفْ محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ یکی شدن با امر الوهی‌ست.
از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است.
مولوی عشق را “طبیب جمله علت‌های ما” می‌نامد و مهم‌تر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدی‌ها هستند، می‌داند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب می‌کند:
عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر/ آبِ حیات است عشق، در دل و جانش پریر
هر که به جز عاشقان ماهىِ بى‌آب دان/ مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
(دیوان کبیر، ۱۰ - ۱۱۹۰۹)
بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است/ بر چه می‌لرزد صدف؟ بر گوهرش
(دیوان کبیر، ۱۳۲۹۷)
هر که را نبض عشق می‌نجهد/ گر فلاطون بود تواَش خر گیر
(دیوان کبیر، ۱۲۳۳۰)
عشق گزین، عشق، بى حیات خوش عشق/ عمر بود بار هم‌چنان که تو دیدى
(دیوان کبیر، ۳۲۲۱۰)
اما چرا عشق «طبیب جمله علت‌های ما» است؟
از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است.
از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جان‌بازی‌ست. عاشق حقیقی کسی‌ست که پای‌کوبان جان بر معشوق می‌افشاند.
انسان به محض آن که عشق را تجربه ‌کند شیوه‌ی زیستن‌اش به کلی دگرگون می‌شود.
آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان می‌پندارد، اما به محض این که عاشق می‌شود ساختار «خود»اش متحول می‌شود.
برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون می‌کند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر می‌دهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را «مرگِ پیش از مرگ» یا «مرگ در نور» می‌نامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را می‌یابد.
بیش‌تر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانسته‌اند. از دیدگاه اینان تجربه‌ی یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آماده‌ی جهش‌های بلندتر و عشق‌ورزی مستقیم به خداوند می‌کند. با این حال مولانا گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده می‌کند که فهم متفاوت او از رابطه‌ی عشق زمینی و عشق الهی را نشان می‌دهد.
مولوی مدعی‌ست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش‌. عاشق آینه‌ی خود را در برابر آینه‌ی معشوق قرار می‌دهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یک‌دیگر را تا‌ بی‌نهایت بازمی‌تابانند. بی‌نهایت، در فضای میان دو آینه جلوه می‌کند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم‌ است: آدمی هنگامی که از پل می‌گذرد و به سوی دیگر قدم می‌گذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهده‌ی بی‌نهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است.
به بیان دیگر در تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیله‌ای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بی‌اهمیت می‌شود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزش‌مند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه‌ی وجود معشوق قابل درک است.
خداوند در فضای میان دو انسان جلوه می‌کند و همان‌طور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کرده‌اند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق می‌گذرد.
از این رو، عشق، نه تنها بزرگ آموزگار نوع‌دوستی و دیگردوستی‌ست، بلکه با مرز‌های «خودِ» آدمی را متزلزل می‌کند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربه‌ی امر قدسی از دریچه‌ی وجود معشوق اعطا می‌کند.
به همین دلیل است که مولوی از ما دعوت می‌کند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبه‌ی بالاتری از معنویت است. این ایده عمیقاً ریشه در تجربه‌ی شخصی مولوی از عشق دارد. قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود.
برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکان‌پذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس مولوی، مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به سوی خدا ره‌نمون‌اند، وجود ندارد.
تجربه‌ی شخصی مولانا از عشق نقطه‌ی عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی‌، حتا حجابِ دین. به همین دلیل است که مولانا خودش را پی‌رو مذهب عشق می‌نامد:
دین من از عشق زنده بودن است/ زندگى زین جان و تن ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم، ۴۰۵۹)
ملت عشق از همه دین‌ها جداست/ عاشقان را ملت و مذهب خداست
(مثنوی، دفتر دوم، ۱۷۶۰)
سخن آخر این که مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی می‌داند.
عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی می‌گوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای شناخت خدا کار بیهوده‌ای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد مدرّس حسن دوست/ دفتر و درس و سبق‌شان روی اوست
(مثنوی، دفتر سوم، ۳۸۴۷)
زیباییِ الهام‌بخشِ عشق، فراخی و گشادگی‌ای که عشق به ارمغان می‌آورد و هم‌چنین دورنمای اتحاد دوباره با معشوق، مؤلفه‌های مذهب عشق مولانا هستند که درد فراق را درمان و به روح آدمی کمک می‌کنند تا بر حس همیشگی تشویش و ملالت غلبه کند. پاسخ مولوی به تراژدیِ گرفتاریِ آدمی در این جهان، چیزی جز همان پیام عالم‌گیر عشق نیست: دوست داشتن و دوست داشته شدن





Labels:

Monday, September 21, 2009

پیوند علم، عرفان و اندیشه های مولانا


دکتر محسن فرشاد
یکی از مبانی وحدت گرائی، اکنون دیدگاه دانشمندان ایده آلیست است که روح، یا آگاهی و ماده را یکی دانسته و آنها را از هم جدا نمی‌کنند. تفسیرهای متعددی که بر تئوری کوانتوم، و مکانیک کوانتومی واردشده است، نظر به یگانگی، روح – ماده، یا آگاهی و ماده داشته‌اند.در تفسیر کپنهاگی تئوری کوانتوم، و همینطور مکانیک کوانتومی، اصالت با مشاهده و ادراک انسان است.اصالت ادراک، مشاهده و تصور، یکی از مهمترین نهادهای تاریخ فلسفه است.
به عبارت ساده‌تر این مشاهده، درک، نظارت و توجه انسان است که وجود چیزی را تعیین و اثبات می‌کند. ادراک و مشاهده یکی از مهمترین امور روحی و روانی انسان است، پس این روح، ذهن و فضای روانی و معنوی انساناست که موجودیت اشیاء، تفاوت آنها و نمود آنها را بر ما تعیین و مشخص می‌کند.به اعتقاد مکتب اصالت ادراک، تا من چیزی را مشاهده نکنم، وجود نخواهد داشت، و من با مشاهده و ادراک خود، اتم‌های اندیشه خود را بر روی شی مورد مشاهده قرار می‌دهم، و طبق تئوری کوانتوم با شی مشاهده شده یک سیستم را می‌سازم، پس شاهد با مشهود یک سیستم واحد را به وجود می‌آورند.

این اتحاد سیستمیک در جهان، همان اتحاد شاهد و مشهود ، یا ناظر و منظور در تئوری کوانتوم است که در واقع اتحاد روح با ماده است. اگر ما با روح خود شی خارجی یا ماده‌ای را می‌بینیم، و با مشاهده و ادراک آن یک سیستم واحد را می‌سازیم، پس این مشاهده است که به شی قوام وجودی می‌بخشد هماناتحاد روح، ذهن و آگاهی با ماده است.

ما با مشاهده عالم در وجود هستی شرکت می‌کنیم و با آن یکی می‌شویم.نظریه فوق مبتنی بر ایده آلیسم بر کلی است، و نظریه پردازان کوانتومی نیز آنرا مورد تأیید قرار دادند. معروفترین آنها، گربه شرودینگر، و عدم قطعیت‌ هایزنبرگ است.شرودینگر فیزیکدان معروف اتریشی فرضیه‌ای دارد که موسوم به «گربه شرودینگر» است. او گربه‌ای را درنظر می‌گیرد که در قفسی جای گرفته است. یک شیشه سیانور در این قفس قرار دارد. و تپانچه‌ای نیز در قفس قرار گرفته که با روشن شدن لامپی تپانچه شلیک می‌کند، و شیشه سیانور را می‌شکند.

در اینصورت دو حال پیش می‌آید: یا گربه سیانور را می‌خورد که می‌میرد. یا نمی‌خورد و زنده می‌ماند. چون در قفس بسته و ما از داخل آن اطلاع نداریم، تا در قفس را باز نکنیم از واقعیت ماجرا اطلاع نداشته و یقین حاصل نمی‌کنیم. پس دو دنیا ، یا دو جهان برای ما وجود دارد که هر دو جهان احتمالی بوده و تابع قانوناحتمالات هستند. وقتی صدای شلیک گلوله بلند می‌شود و شیشه سیانور می‌شکند، دو احتمال وجود دارد.احتمال دارد گربه مرده و یا زنده باشد. وقتی در قفس را باز کردیم و دیدیم که گربه خوشبختانه زنده است، اولاً شک ما به یقین تبدیل می‌شود. یعنی احتمال به صورت تابع موج ساقط شده و قطعیت جای آنرا می‌گیرد. گربه زنده است، پس احتمال مرده بودن به صورت تابع موج ساقط می‌شود، و دنیای زنده بودن گربه قطعیت می‌یابد.

پس این مشاهده و ادراک ماست که احتمال یا قطعیت درون قفس را معین می‌کند. این یعنی حاکمیت آگاهی ، شعور ، ذهن و روح انسان در تعیین وضعیت و حالت هرچیز در عالم هستی.وقتی ما وضعیت چیزی را با مشاهده خود تعیین می‌کنیم، روح یا آگاهی ما با آن شی یا چیز متحد می‌شود.در تفسیر نظریه شرودینگر می‌توانیم بگوئیم، وقتی در قفس را باز می‌کنیم و گربه را زنده می‌یابیم، مشاهده ما که قطعیت را به دنبال می‌آورد عالم ذره را تشکیل می‌دهد، و گربه مرده که به صورت تابع موج ساقط شده و در عالم احتمال مانده و قطعیت نیافته، عالم موج را می‌سازد.

به عبارت دیگر، گربه زنده ذره است، و گربه مرده موج. تا زمانی که در قفس باز نشده است، ایندو یعنی موج و ذره مکمل یکدیگرند، وبه محض قطعیت، حالت دوم به صورت موج ساقط می‌شود و به صورت دنیای موازی با جهان ذره‌ای، یا جهانی که گربه در آن زنده است در می‌آید. وقتی که در قفس را باز می‌کنیم و گربه را زنده می‌یابیم و حکم به زنده بودن آن می‌کنیم، ما با گربه زنده به صورت یک سیستم واحد در آمده و از نظر تئوری کوانتوم یک سیستم یا نظام یگانه‌ای را تشکیل می‌دهیم.

ژان گیتون، فیلسوف فرانسوی در گفتگوئی در کتاب «خدا و علم، به سوی متارئالیسم.» می‌گوید: «... عمل مشاهده و معرفتی که به دنبال می‌آورد، نه تنها حقیقت را دگرگون می‌سازد، بلکه آنرا معین می‌کند مکانیک کوانتومی، آشکارا نمایان می‌کند که ارتباطی نزدیک میان روح و ماده وجود دارد ... پس چگونه از این سعادتی که نصیب انسان متفکر شده است، بر خود نبالم؟ این تأیید آن چیزیست که همواره به آن اعتقاد داشته‌ام، فرمانروائی روح بر ماده.»آنطور که درک می‌کنم، کائنات از یک خلاء نیرو سرشت شروع شده تا به امروز رسیده و باز به خلاء نیرو سرشت یا دینامیک بر می‌گردد.

خلاء کوانتومی خود لطیف‌تر از عالم و کیهان کوانتومی را تشکیل می‌دهد، و در اثر تکامل ، سیر و پیچیده شدن ساختمان خلاء کوانتومی به ساختار امواج بسیار لطیف از نوع ساختمان آگاهی و اندیشه انسان، چگالی ماده شروع می‌شود. اما اساس یکی است، فقط خلاء کوانتومی پویا و نیرو سرشت ایجاد میدان‌های کوانتومی نموده، آنگاه در اثر فعل و انفعال یا کنش و واکنش آن میدان‌ها، ماده شکل خود را پیدا می‌کند. من نام خلاء کوانتومی را آگاهی کل و فراگیر گذاشته‌ام.اما روح و آگاهی بر ماده و انرژی حکومت می‌کند.
هستی شناسی بدون توجه داشتن به نظام آگاهی حاکم بر هستی، شناخت یک سیستم مرده و بدون هدف است، اما آگاهی به هستی زنده، به آن زندگی و پویایی می بخشد.
آگاهی حاکم بر دستگاه آفرینش نمایانگر اینست که همه اجزاء عالم که سازنده خود سیستم هستند، زنده، هوشمند، با برنامه و رو به تکامل هستند. ما زیر مجموعه کل به نام کیهان هستیم . به حکم منطق هر چه زیر مجموعه دارد، کل مجموعه هم دارد ،اما هر چه کل مجموعه دارد، زیر مجموعه ندارد.
به عبارت دیگر هرچه جزئی از یک کل دارد، کل هم دارد، اما هر چه کل دارد معلوم نیست جزء هم داشته باشد .کوه با عظمت و زیبای البرز با قله دماوند از مولکولهایی مانند هیدروژن، سیلیس ، کوارتز و مواد معدنی مانندگوگرد و احتمالاً آهن تشکیل شده است .
یک صخره در قله دماوند هم از هیدروژن، سیلیس ، و کوارتز تشکیل شده است، اما صخره یا سنگ های کوچکتر ممکن است فاقد گوگرد ، و یا مواد معدنی باشند .
رابطه انسان با عالم هستی مثل رابطه صخره با کوه دماوند است. اگر انسان می اندیشد ، که یک امر بدیهی است. و اگر روح دارد که امروز دیگر برای روح شناسان غیر قابل انکار است، و اگر انسان زنده و در زندگی رو به تکامل می رود که این نیز روشن‌تر ازآفتاب است، پس کل عالم که مجموعه یک نظام است، می اندیشد، زنده و هوشمند و رو به تکامل است.
به همین دلیلی همه ذرات موجود در آن هم باید هوشمند ، زنده و متحرک و هدفمند باشد. این قضیه مورد اذعان فلسفه شرق یعنی چین ، هند و عارفان ایرانی قرار گرفته است ،
با توجه به این اصل بزرگ کیهانی است که مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی به زیبایی می سراید :
جــــــــــمله ذرات عالم در نهان
با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نا محرمان ما خامشیم

ذرات زنده ، هوشیار، پرانرژی و سازنده اند. پس کل یا مجموعه کل آنها یعنی کیهان زنده ، با هوش سازنده و آفریننده است. رابطه انسان با کیهان مانند رابطه یک گیاه در یک باغ بسیار بزرگ با طبیعت اطراف ،آب و آفتاب و گیاهان دیگر است .
چطور می توان گفت گیاه که در یک باغ بزرگ روئیده، زنده، رو به رشد و صاحب درک است، اما باغ بزرگتر آن که هر آنچه گیاه کوچک دارد، در خود پرورده است مرده و بدون درک و نیروی هوشمندی است.
منطق من نمی تواند چنین حکمی را بپذیرد.اعتقاد من اینست که اگر فیزیک می‌خواهد به مسائل بزرگ فلسفی و متافیزیک مانند اینکه عالم از چه به وجود آمده بپردازد، نباید فقط به فرمولهای ریاضی و طرح نظریات محدود، کراندار و مادی گرایانه علوم بپردازد.
فیزیک باید با عرفان ، یعنی شناخت مسائل تجریدی هستی آشتی کند، و نیروی مکاشفه را به عنوان یک اصل در شناخت منطقی انسان و باورهای او بپذیرد.
حرکت تکامل عالم ، یک نوع تکامل و حرکت کمالی است ،یعنی آگاهی کل ، حال هرچه می خواهد باشد .اینجا دیگر عقل هیچ دانشمندی به آن راه ندارد.نوعی دانه اولیه را در یک کیهان بی نهایت بزرگ ازتاریکی و سرما به وجود آورده است ، و آن دانه در دل اقیانوس بی نهایت تاریک و سیاه و بسیار سرد، ارتعاشی را باعث شده که یک فوتون اولیه به جنبش و به حرکت درآید.
همین ارتعاش و حرکت و جنبش فوتون، یا موج- ذره اولیه در کیهان فندقی و شرائط آغازین عالم که معلوم نیست از کجا آمده ،موجب انفجار بزرگ یا مه بانگ شده است، خلاء کاذب تئوریسین های کوانتومی ، و عدم فیزیکدانان و برخی از فلاسفه، از نظر من همان انرژی تاریک یا سیاه است. که اگر راز انرژی سیاه در کیهان فاش شود، ما به وضیعت و حال هستی به لحظات قبل از انفجار بزرگ بیشتر پی خواهیم برد.
با توجه به عقاید فوق است که من رگه هائی از نظریه کوانتوم را در اندیشه های مولانا احساس کردم .مولانا وقتی می فرماید:
ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی را استخوان و ریشه ای

اندیشه را مقدم بر هر چیز و هر ماده ای می داند . پس از نظر فلسفی اولویت اندیشه بر ماده یعنی ایده آلیست بودن ، پس مولانا ایده آلیست یا طرفدار مکتب اصالت تصور است .همه دانشمندان طرفدار تئوری کوانتوم خود را ایده آلیست می نامند،چون عالم هستی در نهایت تبدیل به یک موج عقلی می شود.
موج عقلی که استنباط من از عدد «زای» شرودینگر همین موج عقلی است، پس موج عقلی،یا کوچکترین کمیت فیزیکی ساختمان ماده، بسیار به ایده افلاطونی نزدیک می شود .
مثال افلاطونی که جمع آن مثل است ،کائنات را تبدیل به یک موج عقلی می کند. موج عقلی یک کوانتوم پیوسته از ساختار اساسی عالم هستی است.یک چنین موجی نمی تواند تصادفی ، بدون برنامه و نتیجه نیروهای تصادفی و کور طبیعت باشد.
موج عقلی یک نوع آگاهی است، انسان از طرف آگاهی و شعور خود می تواند با این موج عقلی یا آگاهی کل تماس بگیرد و با آن به اتحاد برسد.
این آن چیزیست که من از اندیشه های مولانا درک کردم. شاید این راهی باشد برای عده ای که بدانند من با عشق ،و اندیشه ای تجریدی به کیهان نگریسته ام و علم هم که بسیار مقدس و والاست اگر بخواهد به جهان بهتر بنگرد، باید با آگاهی و خرد تجریدی و عشق به کیهان نگریسته و به آن نزدیک شود،در غیر این صورت علم و تکنولوژی ما روزی بر علیه خود ما به کار خواهد رفت. پس باید به سه کلمه درزندگی توجه کرد و آن را سرلوحه تفکرات خود قرار بدهیم ،
و یک صدا فریاد بزنیم: زنده باد عشق ، زنده باد علم ، و زنده باد آگاهی.
اتحاد این سه شاید انسان را به سعادت برسانند.بیش از این دیگر نمی دانم.

منبع : مقدمه چاپ دوم اندیشه های کوانتومی مولانا

Labels: